چهره او حكايت از نگرانى مىكرد. با خونسردى گفتم: نگران نباشيد. نيروى تازه نفس و آماده را مستقر كردم.
باز اصرار كرد. از سنگر خارج شدم و نگاه دقيقى به اطراف انداختم. نيروهاى دشمن با بچهها وارد جنگ تن به تن شده بودند. اوضاع پيچيدهاى بود.
سپاه دوم ارتش بعث كه در اين چند روز شناسايى دقيقى روى مواضع ما انجام داده بود، با استفاده از نيروهاى زبده كماندويىاش در بين بچههاى ما نفوذ كرد. لحظه به لحظه آتش دشمن سنگينتر مىشد. سنگرها مورد اصابت گلولههاى آر.پى.جى قرار مىگرفت. آنها با استفاده از دوربينهاى ديد در شب، بچهها را يكى يكى مورد هدف قرار مىدادند.
گروهى از نيروهاى دشمن آنقدر نزديك شده بودند كه نارنجك دستى به طرف سنگرهاىمان پرتاب مىكردند. در تاريكى شب هيچ چيز قابل تشخيص نبود. هر لحظه عرصه بر بچهها تنگتر مىشد.
فضاى منطقه را تير و تركش فرا گرفته بود. در آن شرايط، تكان خوردن مساوى با خوردن چند گلوله و تركش بود.
به محض خروج از سنگر، براى رسيدن به سنگر بعدى، حدود سى متر را پشتسر گذاشتم. در اين بين، چهار تركش خوردم. براى پى بردن به وضعيت بچهها، بايد به تمام سنگرها سركشى مىكردم. ضعف جسمانى تمام وجودم را گرفته بود. وقتى براى تجديد قوا در گوشهاى نشستم، از هوش رفتم و ديگر هيچچيز متوجه نشدم. در زمانى كه بىهوش در كنارى افتاده بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود كه مدتها بعد از عمليات از آن مطلع شدم. حدود چهل و دو تير و تركش خورده بودم و سستى تمام بدنم را گرفته بود.
همان موقع كه بيهوش بودم، خط وضعيت آشفتهاى پيدا كرده بود. از شدت فشار، يكى از بچهها دست به سوى آسمان بلند مىكند و از خداوند طلب كمك مىكند. بلند مىگويد: «خدايا، نگذار نيروهاى دشمن ناله و عجز جهادگرانت را بشنوند، خدايا، اين صداميان بىدين را نابود كن و نگذار آنها شاهد ضعف و ناراحتى رزمندگانت باشند.»
بچهها يكسره «يامهدى، يامهدى» گفته و امام زمانعليه السلام را طلب كرده بودند. در آن تاريكى شب، همه قدرت دفاع و مقاومت را از دست داده بودند. در گوشه و كنار، مجروحان نالهشان به آسمان بلند بود. ناله و فغان لحظه به لحظه اوج مىگرفت و عراقىها بيشتر نفوذ مىكردند.
در ميان ناله بچهها، دعا و نيايش آن فرد هم ادامه داشت: «مگر عاشقتر از اين بچهها وجود دارد؟ چرا به فرياد بندگان خودت نمىرسى؟ اينها به عشق تو زندگى و فرزندان خود را رها كردهاند و به اين كوهستانها آمدهاند...» بچهها شروع به گفتن تكبير كردند. در اين لحظات، تقريباً به هوش آمده بودم. وضعيت كاملاً تغيير پيدا كرد. الله اكبر بچهها آنقدر شدت گرفته بود كه انگار كوهها به لرزه درآمده بودند.
با سر دادن تكبير بچهها، ناگهان تاريكى و ظلمت شب مبدل به روشنايى شد، به حدى كه فكر مىكردى دهها منور بالاى سرمان روشن كردهاند. عراقىها كه تا آن لحظه با استفاده از تاريكى شب و دوربينهاى ديد در شب و وارد كردن تعداد زيادى نيروى نظامى توانسته بودند بچهها را مورد هدف قرار دهند، با روشن شدن هوا همهچيز به نفع ما تغيير كرد. بعثىها در ميدان ديد بچهها قرار گرفتند. نيروهاى خودى تكبير گويان به سمت دشمن يورش مىبردند و بعثىها با وحشت پا به فرار گذاشتند.
شيون و ناله كماندوهاى بعثى در منطقه بلند بود. به هر گوشه و كنارى كه نگاه مىكردى، از جنازههاى دشمن پر شده بود. تقاضاى كمك از هر گوشهاى شنيده مىشد. گريه و زارى فضاى ارتفاع را گرفته بود.
بچهها تا آن جا كه امكان داشت، حتى لابهلاى شيارها و درهها، نيروهاى دشمن را دنبال كردند و بسيارى از آنها را كشتند.
وقتى كه سپيدى صبح بر سياهى شب غالب مىشد، بلند شدم و نظرى به اطراف انداختم. در پايين ارتفاع متوجه يك گروه از كماندوهاى دشمن شدم. گويا در انتظار سقوط قله بودند و قصد داشتند خود را به بالاى ارتفاع برسانند.
مهمات ما در درگيرى شب گذشته تقريباً تمام شده بود. اطراف را گشتم تا اسلحهاى پيدا كنم. تنها يك كلاش خالى پيدا كردم.
حركت روى ارتفاع، به خاطر حجم گسترده آتش دشمن، بسيار مشكل بود. سپاه دوم دشمن با استفاده از ضدهوايى و ديگر سلاحها به شدت روى ارتفاع را مىكوبيد. در همين هنگام كه در فكر تهيه سلاح و مهمات بودم، «على خزايى» جوان هفده سالهاى كه اهل خرمشهر بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چيزى نياز دارى؟
گفتم: به هر ترتيبى كه شده مقدارى نارنجك دستى تهيه كن.
لحظات حساسى بود. كوچكترين غفلت باعث مىشد كه ارتفاع را از دست بدهيم. وضعيتم به گونهاى بود كه قادر به حركت نبودم. خزايى به همراه يك نفر ديگر حركت كردند تا از قسمت ديگرى نارنجكها را بياورند. زير آتش دشمن به صورت سينهخيز حركت كردند و در حالى كه هر كدام چند تا تير و تركش خوردند، دو كولهپشتى پر از نارنجك با خود آوردند. خواستم كولهپشتى را بلند كنم، ولى ضعف و سستى مانع از اين شد كه بتوانم روى پا بايستم.
خودم را طورى بالاى ارتفاع قرار دادم تا روى كماندوهاى دشمن احاطه داشته باشم. وقتى آنها در تيررس قرار گرفتند، يكى يكى نارنجكها را به ميان آنها انداختم. ناله و فرياد آنها بلند شد. آخرين نارنجك را كه پرتاب كردم، ديگر سر و صدا و مقاومتى وجود نداشت. تعدادى از آنها كشته و مجروح شدند و بقيه هم پا به فرار گذاشتند.
هوا روشن شده بود. وضع مزاجىام چندان تعريفى نداشت. سه تركش به كمرم و هر دو پايم نيز تير خورده بود. تعدادى تركش به پا و يك تركش هم به زير قلبم اصابت كرده بود. قسمتى از سرم جراحت داشت و در جاى جاى بدنم اين تركشها كه اكثريت آنها با ساچمه و تركشهاى آر.پى.جى هفت و نارنجك بود، احساس مىكردم. لحظاتى به هوش مىآمدم و مجدداً از هوش مىرفتم. مدتى بعد از اين كه با دلاور مردى على خزايى و دوستش توانستيم نيروها را فرارى دهيم، ناصر شيرازى پيش من آمد و گفت: برادر شفيعى، حدود يك گردان نيرو از داخل شيار در حركت هستند.
كشان كشان خودم را به آن نقطه كشاندم تا آنها را خوب ببينم. يك گردان كماندوى تازهنفس، همراه با كليه تجهيزات، با حالت عادى از داخل دره به سمت ما در حركت بودند. آنها به خيال اين كه ارتفاع سقوط كرده است و ما هم عقبنشينى كردهايم، بىخيال در حركت بودند. به شيرازى گفتم: هيچ عكسالعملى از خودت نشان نده، بگذار تا امكان داره نزديك بشن.
يك قبضه تفنگ دوربيندار سيمينوف در اختيار شيرازى گذاشتم و به او گفتم: از ته ستون شروع كن و يكى يكى آنها را بزن.
او گفت: من به مادرم قول دادهام بيشتر از سه عراقى نكشم!
گفتم: اين جا جبهه جنگ است. اگر تو آنها را نكشى آنها تو را خواهند كشت!
با اصرار من، اسلحهاش را برداشت و از انتهاى ستون شروع به زدن عراقىها كرد. حدود سى نفر از آنها را زد و مجدداً گفت: برادر شفيعى، من بيشتر از سى نفر از آنها را كشتم، ديگر كافى نيست!؟
بحث بينمان دوباره بالا گرفت به او گفتم: در جنگ بيست تا و سى تا نداره، تا جايى كه نياز است بايد اين كار صورت بگيره.
اسلحه را پر كردم و به او دادم. كار آن قدر ادامه پيدا كرد تا اين كه كماندوها فهميدند از انتهاى ستون يكى يكى از تعدادشان كم مىشود. وحشت در بين آنها افتاد و باعث شد تا از منطقه فرار كنند.
به اين ترتيب، حدود سيصد نفر از كماندوهاى بعثى مورد اصابت تير قرار گرفتند. ناله آنها از ميان دره بلند شده بود. آنقدر در ميان دره ناله كردند، تا جان دادند. بعد از فرار آنان، در گوشهاى روى ارتفاع نشسته بودم كه ناگهان گلولهاى در جلوى پايم منفجر شد. براى يك آن احساس كردم قلبم از سينه خارج شد. تركش به سينهام خورده و از طرف ديگر خارج شده بود. حبابهاى هوا از سطح سينهام خارج مىشد. با قدرت و توانى كه برايم باقى مانده بود، خودم را به سختى به جلوى يك سنگر كشاندم كه حاج آقا غفارى در آن قرار داشت. روى تخته سنگى دراز كشيدم و تقريباً از هوش رفتم.
بعدها برايم تعريف كردند، همان موقعى كه روى تخته سنگ افتاده بودم، گلوله ديگرى در كنارم منفجر شده و موج انفجار آن مرا به داخل شيارى پرتاب كرده بود. همين باعث شد گلوله و تركشهايى كه از هر سو مىباريد، ديگر به من اصابت نكند. در بيست و يكم شهريور 1360، يعنى يك روز بعد از اين ماجرا، غلامعلى پيچك به همراه دكتر به بالاى ارتفاع آمدند. آنها مرا داخل شيار پيدا كردند. گويا به پيچك الهام شده بود كه مرا پيدا مىكنند. به دكتر گفته بود: هر چه سريعتر وضعيت او را بررسى كن، ببين حال او چگونه است.
دكتر وقتى گوشى را روى قلب من گذاشته بود، قلب من فعاليتى نشان نداده بود. دكتر به پيچك مىگويد: قلب او كار نمىكند، در ضمن بدن او كاملاً سرد شده و ريه مقدارى باز شده است.
وقتى پيچك و دكتر روى زنده يا مرده بودن من بحث مىكردند و پيچك تأكيد مىكرده كه نمىتوان به گوشى اعتماد كرد و بايد كارى انجام داد، من پلك زده بودم. پيچك، با تعجب و خوشحالى به دكتر مىگويد: به تو نگفتم او زنده است، همين حالا يك پلك زد.
دكتر مجدداً بالاى سر من مىآيد و در كمال تعجب مشاهده مىكند كه چشمان من در حال باز شدن است. صحبتهاى آنها را تا حدى مىشنيدم و به بحثهاى آنها گوش مىدادم. دكتر به پيچك گفت: چرا همهچيز اين جا، با جاهاى ديگر فرق دارد؟ حتى گوشى هم درست كار نمىكند!
دكتر مشغول مداوا شد. سرم به من وصل كرد و زخمهايم را پانسمان كرد. با تزريق سرم احساس قوت بيشترى مىكردم. چون در حالت خوابيده نفسم مىگرفت، بلند شدم و به حالت نشسته به تخته سنگ تكيه دادم، آرام آرام حالم بهتر مىشد. با مداواى اوليه دكتر، پس از ساعتى، كيسه سرم را به دست گرفتم و به آرامى به طرف عقب حركت كردم. اوضاع تقريباً آرام بود و از شدت حجم آتش دشمن كاسته شده بود.
با دوندگى پيچك، مرا به بيمارستان رساندند و بسترى شدم. در آن جا دستگاهى را داخل ششهايم قرار دادند تا مواد زايد و اجرام اضافى از آن خارج شود. جراحات و زخمهاى بدنم را پانسمان كردند و براى مدتى در آن جا ماندگار شدم.
شهداى عزيز و بزرگوارى در اين عمليات به خدا پيوستند. حجتالاسلام محمدعلى غفارى از جمله آنان بود. او مكرر از حضور آقا امام زمان(عج) در جبههها صحبت مىكرد. عشق و علاقه بىحد او به رزم باعث شده بود تا آموزش ديدهبانى توپخانه ببيند و علاوه بر كار موعظه و ارشاد، ديدهبانى توپخانه را انجام دهد. در لباس روحانى و رزم، با عشق و علاقه كلاه آهنى بر سر مىگذاشت. غفارى هميشه در خطوط مقدم جبهه حضور داشت. بعضى از شبها، وقتى فرصت پيدا مىكردم، راجع به مسايل نبوت، عدل، جهاد و امامت با او صحبت مىكردم.
هر چه از آشنايى ما مىگذشت، بيشتر متوجه اخلاص و معنويت او مىشدم. حالات و رفتار او توجه مرا به خود جلب كرده بود. مناجات طولانى، نماز شب مداوم، اعتقاد عميق به حضور آقا در جبهه و توسل به ائمهعليهما السلام از خصوصيات بارز او بود.
در شناسايى و گشتهاى شبانه كه با هم مىرفتيم گاهى تا يك شبانه روز وضوى خود را حفظ مىكرد. از او مىپرسيدم: چرا شما اينقدر اصرار داريد تا وضوى خود را حفظ كنيد؟
مىگفت: ما در جايى قدم مىگذاريم كه بسيار مقدس و مورد عنايت خداوند است. اين مناطق محل گذر و عبور آقا امام زمانعليه السلام است. اين جا محل عشق به خداست، پس چگونه انسان با وضو نباشد. جسم و روح در چنين نقاطى بايد پاك و مطهر باشد.
صفاى روح و معنويت او باعث شده بود كه محبوبيت زيادى بين بچهها پيدا كند. بچهها با عشق و علاقه پاى صحبت او مىنشستند و او به خوبى روحيات معنوى خود را به ديگران انتقال مىداد. حجتالاسلام غفارى يك مُبلّغ واقعى اسلام و رزمندهاى جنگجو بود. در يكى از پاتكهاى سنگين دشمن در ارتفاع 1150 بازى دراز، زمانى كه من به سنگرهاى جلويى رفته بودم و يكبار كه براى گرفتن پيام جديد به عقب آمدم، او را در داخل سنگر مشغول خواندن نماز شب ديدم. چيذرى پاى بيسيم نشسته و مشغول كار بود. دشمن هم به شدت آن جا را زير آتش داشت. از بيرون سنگر به چيذرى گفتم: نماز خواندن برادر غفارى خيلى طولانى شده.
چيذرى بلافاصله پيش او رفت و ديد كه سجدهگاه او را خون گرفته و در حالى كه سر به مهر گذاشته، به شهادت رسيده است.
او در آخرين نماز شب، در يكى از قنوتهاى طولانى خود از خداوند طلب شهادت كرده بود. وقتى اولين سجده را به جاى مىآورد و بلند مىشود تا به سجده دوم برود، خمپارهاى بيرون سنگر منفجر مىشود و تركش به سر او اصابت مىكند. او در سجدهگاه خونين به آرزوى خود رسيد و جان به جان آفرين تسليم كرد؛»××× 1 نقل از كتاب وصال، خاطرات محمدابراهيم شفيعى، فصل سوم؛ عمليات سوم بازىدراز. ×××
بعد از فرماندهى عمليات يازده شهريور 1360، پيچك كه حدود هشت ماه از عقدش مىگذشت، جهت انجام مراسم ازدواج راهى تهران شد.
همسرش مىگويد:
«قرار ازدواجمان روز بيست و ششم مهرماه 1360 بود. ابتدا قرار بود كه روز بيستم مهر براى انجام يك سرى كارهاى مقدماتى به تهران بيايد، اما تلفن زد و گفت دو روز بعد مىآيم، دو روز بعد هم نيامد، تلفن زد و گفت دو روز بعد مىآيم.
عاقبت در ساعت 5 صبح روز بيست و ششم مهر، كه عصر آن روز مىخواست ازدواج كند، از جبهه به تهران آمد. وقتى كه آمد، متوجه شديم روز بيست و چهارم كه قصد داشت به تهران بيايد، اتومبيلشان در جاده چپ مىكند و دندههايش مىشكند. با وجود اين جراحت، هيچكس در آن روز آثار درد و ناراحتى در صورت ايشان نديد. از نظر اخلاقى در يك جمله به طور خلاصه مىتوانم بگويم، غلامعلى داراى تمام خوبيها بود.»
عصر روز 26 مهرماه 1360 طى مراسم سادهاى كه به صرف شيرينى و شربت بود مراسم ازدواج غلامعلى و همسر صبورش برگزار شد. وصلتى آسمانى با دريايى از خاطره و آرزو، اما نه آرزوهاى مادى و زودگذر بلكه... .
پيچك بعد از ازدواج بار ديگر كولهبار سفر را بست و راهى جبههها شد. او كه حدود 5-4 ماه روى طرح عمليات مطلعالفجر كار كرده بود تصميم گرفت تا اين طرح را به اجرا دربياورد.
هر چقدر به زمان عمليات نزديكتر مىشد حالت روحىاش بيشتر تغيير مىكرد و چهرهاش نورانىتر مىشد. نورانيتى شگفتانگيز!
زمان عمليات فرا رسيد و همهچيز براى اجراى آن مهيا شد.
روز نوزدهم آذر 1360 شيپور آغاز «عمليات مطلعالفجر» نواخته شد. هدف عمليات آزادسازى ارتفاعات «چرميان» - «سرتنان» - «شياكوه» - «ديزه كش» - «برآفتاب»- «تنگ كورك» - «تنگ قاسمآباد» - «تنگ حاجيان» - «دشت شكميان و اناره» - «دشت گيلان» و مناطق ديگرى در دشت «گيلان غرب» بود.
حالات روحى پيچك در شب عمليات مطلعالفجر بسيار تغيير كرده بود يكى از همرزمان او مىگويد:
«شب قبل از عمليات «مطلعالفجر» بود كه به اتفاق هم رفتيم و تمام نيروهاى شركت كننده در عمليات را جمع و جور كرديم و برادر پيچك تصميم گرفت براى نيروها صحبت كند.
او صحبتهايش را با اين جمله شروع كرد:
«ما امشب به جنگ با صدام مىرويم براى اينكه حقى را بر جهان ثابت كنيم و آن حق اينست كه اسلام و سرزمين اسلامى ما مورد هجوم كفر و بيگانه واقع شده و ما براى اثبات اين حق راهى تنگه قاسمآباد مىشويم.»
آن شب از لحاظ روحى دقيقاً مىشد آثار شهادت را در چهره پيچك خواند. به طورى كه براى اولين بار من قبل از شروع عمليات احساس كردم كه بايد با او خداحافظى كنم.
در نبردهاى قبل هرگز به اين صورت نبود. عكس كوچكى از امام همراهم بود به او دادم. بوسيد و در جيبش گذاشت، بعد انگشترم را به دست او كردم و همديگر را بوسيديم و خداحافظى كرديم.
او پيش از آن در موقعيتهاى بسيار خطرناك ديگرى هم واقع شده بود، چه بسا گلولههاى آر.پى.جى و تيربارهاى دشمن افراد كنار او را به شهادت رسانده بودند، ولى او زنده مانده بود. اما اين بار جور ديگرى بود. انگار همهچيز مشخص شده بود. حتى يكى از پاسداران گردان 9 بنام برادر «آرميده» كه قبلاً شهيد شده بود به خواب يكى از اقوامشان آمده بود و در حالى كه در باغ زيبايى بوده به او مىگويد عكسى را به وسيله پيچك برايش بفرستند. به اين ترتيب براى همه مسجّل شده بود كه پذيرش الهى، ايشان را به درگاه خودش پذيرفته است.»
برادرش نقل مىكند:
«... من براى شركت در عمليات آزادسازى بستان، در منطقه جنوب بودم، همان شبى كه غلامعلى مىخواست در غرب عمليات انجام دهد به من زنگ زد و گفت: داداش مىخواهم ببينمت. گفتم: خوب ديدن نداره بالاخره همديگررو مىبينيم. گفت: نه، خواستم باشما خداحافظى كنم.
منظور غلامعلى را نفهميدم ولى دلم هرى ريخت پايين و پيش خودم گفتم: اين بچه چرا اينطورى حرف زد؟ خلاصه با هم خداحافظى كرديم و...»
غلامعلى با ايمان و نورانيتى كه داشت، اتفاقات آينده چون آينهاى، فرا رويش بود و او با آغوش باز مىرفت به سوى سرنوشتى كه خودش آنرا آرزو مىكرد. مثل هميشه توصيههايى كه داشت حول محور اخلاص و ايثار دور مىزد. آنجا كه گفت:
«... به عارفان بگوييد، عشق بىمعنى است مگر آنكه در درونتان سرمايه اخلاص و از خودگذشتى داشته باشيد.»
همه نيروها براى زدن به خط آماده شده بودند و غلامعلى نيز با وجود اينكه يك نيروى عادى بود و هيچ مسؤوليتى نداشت ولى در هدايت عمليات كمك حال فرماندهان بود.××× 1 از اواسط پاييز 1360 با تغيير و تحولاتى كه ناخواسته در جبهه غرب به وجود آمد، غلامعلى پيچك از مسؤوليت فرماندهى عمليات سپاه غرب بركنار شد. ×××
صداى انفجار گلولههاى خمپاره و توپخانههايى كه در دور دستها دل زمين را مىشكافتند گهگاهى سكوت منطقه را به هم مىزدند.
غلامعلى نماز شبش را خواند. چند لقمهاى غذا خورد و به راه افتاد. داخل ماشين سرودها و دعاهاى مختلف خوانده مىشد. عمليات، سه بعد از نيمهشب آغاز شده بود. نيروهاى رزمنده با يورش به مواضع دشمن آنها را تارومار كردند. غلامعلى چون شيرى مىغريد و پيش مىرفت تا اينكه سرانجام روز جمعه بيستم آذر 1360 مقارنِ ساعت 12/5 ظهر، آسمان آغوش گشود تا ميهمان دلشكسته خود را پذيرا باشد. ملائكه بالهاى خود را بر پهندشت زمين گسترانده بودند تا آسيبى به او نرسد. در همان لحظه بود كه به وسيله تيرهايى كه به سينه و گردنش اصابت كرد به جمع شهدا پيوست. زمين آوردگاه، نعره زنان امانتى خودش را باز يافت. درست پنجاه و شش روز بعد از عروسيش، غلامعلى به وصال معشوقى رسيد كه سالها به دنبالش، كوهها و صخرهها را درنورديده بود.
شهادت غلامعلى پيچك قلب خيلىها را شكست. همه آنهايى كه از محور سرپل ذهاب تا گيلانغرب با نفسهاى گرم او قوت مىگرفتند و بر دشمن مىتاختند. حسين همدانى فرمانده محور ميانى جبهه سرپل ذهاب از حال و روز بچههاى همدان بعد از شهادت پيچك مىگويد:
«وقتى در آذرماه سال 1360 طى مرحله اول عمليات مطلعالفجر، پيچك در چم امام حسنعليه السلام به شهادت رسيد، تك به تك بچههاى همدانى در جبهه ميانى سرپل ذهاب، احساس مىكردند برادر دلبندى را از دست دادهاند. اصلاً آن انگيزه بالايى را كه ما در بين بچههاىمان، براى شروع مرحله دوم عمليات مطلعالفجر در منطقه «تنگ كورك» مىديديم، عمدتاً ناشى از تأثير عاطفى شديد شهادت غلامعلى پيچك بود. همه دوستش داشتند، همانقدر كه او آنها را دوست داشت. بچههاى ما با بغض و اشك و ناله مىگفتند: حالا كه پيچك ما شهيد شده، آيا نبايستى انتقام خون او را از دشمن بگيريم؟
به اين ترتيب، حتى شهادت پيچك هم براى ادامه رزم در بين بچههاى ما، نقش موتور محرك را ايفا كرد. يادش به خير، كه خيلى آقا بود.
خبر شهادت پيچك را «حاج محمود شهبازى» به من داد. وقتى در همان روز اول عمليات مطلعالفجر - 20 آذر 1360 - كار در «بر آفتاب» گره خورد، پيچك بلافاصله در صدد برآمد تا با اعزام نيرو به خط، معادله را به سود نيروهاى خودى تغيير بدهد. موقعيت بغرنجى بود. بعد از سازماندهى نيروها، براى هدايت آنها به خط، خود پيچك داوطلب شد و به همراه يكى از افسران فوقالعاده متعهد و شجاع لشكر 81 زرهى كرمانشاه به اسم «سرگرد مرادى»، نيروها را به سمت برآفتاب برد. همان روز و در چم امام حسنعليه السلام، پيچك و سرگرد مرادى در كنار هم به شهادت رسيدند.××× 1 ر.ك.به. كتاب: «... تكليف است برادر!»، تاريخ شفاهى حماسه دفاع مقدس به روايت سردار حسين همدانى. به اهتمام: حسين بهزاد. فصل آخر؛ نبرد مطلعالفجر. ×××
اينگونه بود كه روح پرشور و ملكوتى سردار دلاور اسلام غلامعلى پيچك به كهكشانها سفر كرد و جسم ماديش بر خاكهاى «برآفتاب» برجاى ماند. عمليات تمام شد، بعضى از جنازهها را به عقب منتقل كردند اما جنازه غلامعلى بر خاك خون گرفته ميدان نبرد بر جاى ماند.
غلامعلى در دل تكتك بچهها جاى داشت و آنها هيچوقت راضى نمىشدند كه جسم مطهر اين سردار دلاور در منطقه باقى بماند. از اينرو تعدادى از بچهها تمامى خطرها را به جان و دل خريدند و بعد از يك هفته از زير آتش شديد دشمن جنازه غلامعلى را به عقب منتقل كردند.
خواهرش مىگويد:
«... جنازه غلامعلى چند روزى در منطقه جا مانده بود. وقتى او را آوردند طبيعتاً بايد اين جنازه بو مىداد. ولى خدا گواه است وقتى من مىخواستم اين جنازه را ببوسم ديدم خدايا چه عطر خوشى! چه بوى گلى از اين جنازه بلند مىشود، حتى خون تازه از گلويش روان بود.»
روز 26 آذر ماه 1360 جنازه غلامعلى بعد از برگزارى مراسم تشييع سادهاى در قطعه 26 بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.
از شهيد غلامعلى پيچك آثار مكتوب يا صوتى زيادى برجاى نمانده، شايد هم مانده ولى به دست ما نرسيده، تمام آنچه كه در دسترس ما است، متن مصاحبهاى است كه با خبرنگار اعزامى شبكه سراسرى صداى جمهورى اسلامى به جبهه غرب انجام داد. بهتر ديديم اين منظومه را با سخنان عاشورايى اين شهيد عزيز به پايان برسانيم. به اميد آنكه گفتار و كردار اين بزرگمرد، در دل و جان ما و در عمل و كردار ما حضورى هميشگى داشته باشد.
«... بعد از آن عمليات دوباره عمليات ديگرى در ارتفاعات، كلينه، سيد صادق، طرحريزى شد كه 60 نفر از نيروهاى عراقى اسير، و دو گردان از نيروهاى ارتش بعث متلاشى شدند. هشت دستگاه تانك نيروهاى دشمن منهدم گرديد و ما محور عملياتى خودمان را به دشت ذهاب متصل كرديم. بعد از اين نبرد، عمليات دوم بازىدراز انجام شد كه اين عمليات با هماهنگى نيروهاى ارتش و تحت فرماندهى و طراحى سپاه انجام شد، در اين عمليات 600 نفر از نيروهاى عراقى اسير شدند كه در حين عمليات سه تا از ارتفاعات مهم بازى دراز به تصرف نيروهاى ما درآمد. عراق براى باز پسگيرى آنها پاتكهاى شديدى را انجام داد كه در بعضى از اين پاتكها، تانكهاى عراقى از روى جنازه بچههاى ما عبور كردند. در عوض نيروهاى ما با بستن نارنجك به خودشان تانكها را منهدم مىكردند. در يكى از پاتكها چيزى نمانده بود كه مواضع ما را تصرف كنند، اما با از بين رفتن تعداد زيادى از تانكهايشان مجبور به عقبنشينى شدند.
به غير از اين عمليات، عمليات ديگرى در محور گيلانغرب «چغالوند» آغاز شد كه تحت فرماندهى سپاه و نيروهاى ادغامى ژاندارمرى روى بلندترين ارتفاع منطقه «چرميان» انجام شد كه منجر به آزادسازى ارتفاعات «چغالوند» گرديد. در اين عمليات نيز ارتش بعث پاتكهاى شديدى انجام داد كه منجر به متلاشى شدن دو گردان از نيروهاى دشمن و اسير شدن شصت نفر از آنها شد، از طرف ديگر باعث گرديد تا جبهه جديدى در «بانسيران» و «شياكوه» در مقابل عراق ايجاد شود. علاوه بر اينها نبردهاى متعددى به صورت چريكى در منطقه انجام شد كه اين حملاتِ چريكى واحدهاى منظم دشمن را فلج مىكرد و قدرت تهاجمى ما را در مقابل ارتش عراق افزايش داد.
عملياتهاى چريكى به علت تحرك دادن به جبههها و تضعيف روحيه نيروهاى عراقى ادامه پيدا كرد و توانست مقدار زيادى از توان دشمن را بگيرد.
بعد از اين نبردها، طرح عمليات گستردهاى در منطقه سرپل ريخته شد كه به منظور تأمين ارتفاعات «بازى دراز»، «قراويز» و «كوره موش» بود. در اين عمليات - نبرد سوم بازىدراز معروف به عمليات يازده شهريور - با فشار زيادى كه نيروهاى اسلام به نيروهاى عراقى وارد كردند، دو تيپ سپاه دوم ارتش بعث از بين رفت و دشمن مجبور شد، يك گردان از جنوب، يك گردان از گيلانغرب و تعدادى از نيروهاى گارد رياست جمهورى را وارد عمل كند ولى آنها هم نتوانستند كارى از پيش ببرند و در پاتكهايى كه انجام دادند هيچ توفيقى پيدا نكردند و دست از پا درازتر عقبنشينى كردند.
بعد از دادن اين گزارشها، مسئله اصلى و مهمى كه بايد به اطلاع مردم رسانده شود تا در جريان قرار بگيرند اين است كه اولاً جنگ براى رسيدن به خدا و براى حاكم كردن دين خدا مشكلات فراوانى دارد. برادرهايى مثل «محسن چريك» كه در افشارآباد به شهادت رسيد و «عباس ملكى» كه روى ارتفاعات چغالوند شهيد شدند و «عباس كاظمى» و «على طاهرى» كه روى بازىدراز شهيد شدند. و بسيارى از اين برادران كه الان زنده هستند و در اينجا مشغول جهاد مىباشند براى اين جنگيدند كه مستقل شويم، اگر ملتى بخواهد خودش حركت كند و به هيچ جايى وابسته نباشد، مگر خدا (چرا كه هر روز در نماز آن را تكرار مىكند: «اياك نعبد و اياك نستعين») بايد امتحان پس بدهد بايد مشكلات را لمس كند و با مشكلات دست و پنجه نرم كند تا بتواند موفق شود. اگر توانست بر مشكلات فائق آيد و آنها را از بين ببرد آن موقع حاكميت خودش را كه همان حاكميت خداست به اثبات رسانده است، ولى اگر در برابر مشكلات صبر و استقامت نداشت، آن موقع است كه بايد دوباره زير چتر استعمارگران و استثمارگران قرار بگيرد.
در همين جبههها وقتى صحبت از كمبود فلان مهمات مىشود فرماندهان عزيز ما مىگويند؛ ما با همين وضع موجود تك مىكنيم، برادرهاى ما مىگويند ما با جانمان حمله مىكنيم نه با مهماتمان! بسيارى از همان بچهها الان در پيش خدا هستند و از او روزى مىخورند. فريادشان هنوز در گوشمان هست كه يكى از آنها مىگفت:
«امروز براى كشتن نيامديم، براى چگونه مردن آمديم، براى همهچيز گرفتن نيامديم، بلكه براى همهچيز دادن آمديم.»
و آن عزيز ديگر مىگفت:
«من رضايم بر اين است كه طورى بميرم كه جسدم را پيدا نكنند و اين جسدم بپوسد و هيچكس آنرا نشناسد. فقط يك نفر بايد مرا بشناسد كه آن هم خداست.»
عدهاى بودند كه وقتى با آنها صحبت مىكردى فقط از وصيتنامههايشان مىگفتند. يكى از آنها نوشته بود:
«علمزدگى و عملزدگى دو عامل انحطاط جامعه ما است، خدا كند كه حكومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف؛ خيانت به خون كسانى است كه براى اين انقلاب با ايمانى كامل و عملى در خور تحسين، خون دادند.»
به نظر من مسؤوليت ما، مسؤوليت تاريخ است. بگذاريد بگويند حكومت ديگرى هم به جز حكومت علىعليه السلام بود به نام حكومت خمينى(ره) كه با هيچ ناحقى نساخت تا سرنگون شد، ما از سرنگونى نمىهراسيم بلكه از انحراف مىترسيم و اين برادرها با اين ملاكهاى درونى و ذاتى خودشان و آن ايمانهاى خاصشان نسبت به خدا، پا پيش گذاشتند و بار ديگر حماسه حنظلهها را زنده كردند.
پيرمردى اينجا بود به نام «مرد پيشه» كه واقعاً ياد «حمزه سيدالشهداءعليه السلام» را زنده مىكرد، عاشقانه مىجنگيد و بر خصم مىتاخت تا اينكه در عمليات كلينه شهيد شد.
وقتى با عباس ملكى صحبت مىكردى مىگفت:
«آرام باش، همهچيز درست مىشود، ساكت باش، خدا با ماست.»
وقتى با عباس كاظمى صحبت مىشد مىگفت:
«سر تو بالا بگير كه براى خدا مىجنگى، پاهايت را محكم بر زمين بگذار تا كه دشمن ازت بترسد، شمشيرت را در دست بچرخان و تفنگ را جلوى دستت بگير كه استقامتت بيشتر بشود.»
اما موردى كه مىخواهم عرض كنم هماهنگى خوبى هست كه اينجا بين ارتش و سپاه وجود دارد كه ما اين را به بركت وجود حضرت امام(ره) مىدانيم.
من در اينجا لازم مىدانم از برادر عزيزمان خلبان شهيد علىاكبر قربان شيرودى يادى بكنم كه به قول آقاى رفسنجانى، مالكاشتر ارتش اسلام بود. مردى كه با فداكارىها و رشادتهايش باعث زمينگير شدن دشمن در دشت ذهاب شد و از سقوط پادگان ابوذر جلوگيرى كرد. واقعاً علىاكبر با هلىكوپتر و صفاى درونش پادگان را حفظ كرد و در عمليات دوم بازىدراز آنقدر بىباك عمل مىكرد كه حتى ما به او مىگفتيم اكبر اينجا را نرو، او واقعاً شجاع بود و بحمدالله تمامى برادران هوانيروز از اين طيف هستند و زحمات زيادى را در اينجا متحمل شدند.
هماهنگى ما با توپخانه ارتش تا حدى بود كه سپاه ديدهبان درست كرده بود، ديدهبانهاى سپاه در منطقه ارتش عمل مىكردند و ديدهبانهاى ارتش در منطقه سپاه و اين صميميت و برادرى ضامن پيروزى ماست.
يكى از بهترين ديدهبانهاى منطقه اعم از ارتش و سپاه، شهيد «على طاهرى» بود كه وقتى به شهادت رسيد، همه برادران از سوزدل گريه مىكردند. چه بچههاى توپخانه ارتش و چه بچههاى ديدهبانى سپاه. و حال از شما مردم بايد گفت، كه بسيار عجيب است، بسيارى از شما در اين جا مىجنگيد به نام نيروى سپاه يا ارتش؛ اما نه جزو واحد سپاه هستيد و نه ارتش، سينههايتان در مقابل گلولههاى صدام مستحكم و ستبر است و پاهايتان بر زمين استوار. همچون شماهايى كه به اين انقلاب و اسلام معتقديد، در مغازهها را بستيد، در خانهها را بستيد، ادارات را رها كرديد و آمديد جنگ، چون احساس كرديد به شما نياز است. پس بياييد و يارى كنيد همانگونه كه تاكنون مىكرديد، تا خدا همگى شما را يارى كند.
اين جنگ به ما تجربههاى بسيار آموخت، تجربههايى شگرف كه فقط در ميدان عمل به دست آمد، اين جنگ مردم عزيزمان را به ما شناساند كه چگونه مىجنگند، از طلبه حوزه علميه گرفته تا بقال سر كوچه، از كارمند آموزش و پرورش گرفته تا كارمند بانك، از مهندس شركت گرفته تا كارگر، همه و همه با هم در يك سنگر عليه دشمن مىجنگيم.
نمونه بارزش برادرى روحانى بود به نام «حاجى غفارى» كه ديدهبان سپاه در منطقه بود. دقيقاً يادم هست. از روز اول جنگ همراه ما بود تا اينكه ما را ترك كرد و به خدا پيوست، هميشه عاشقانه ديدهبانى مىكرد، مىگفت: من طلبهام، شما نگاه كنيد و ببينيد هر كجا كه بيشتر نياز هست، من را آنجا بفرستيد. هركجا كه بايد بروم به من بگوييد، هرچقدر هم مشكل باشد من مىروم، برايم هيچ فرقى نمىكند. پاكى و اخلاص عجيبى داشت. از اين جور آدمها اينجا داشتيم و شهيدانى داديم كه از خود مردم بودند.
اما اينكه چه كسى مىخواهد برود كربلا؟ اينجا كربلاست، بسمالله.
همانطور كه امام صادقعليه السلام فرمودند: «كل ارض كربلا و كل شهر محرم و كل يوم عاشورا» همه جا كربلاست، هر ماهى محرم است و هر روزى عاشوراست. در هر كجاى جهان كه بجنگى و براى خدا باشد آنجا كربلاست و در هر ماهى بجنگى كه براى خدا باشد آن ماه محرم است و در هر روز كه بجنگى كه براى خدا باشد، آنروز عاشورا است.
عاشقان شهادت، زمان و وقت و مكان برايشان توفيرى ندارد، بلكه ملاك خدا و براى خدا جنگيدن و در راه خدا شهيد شدن است.»
و حسن ختام اين وجيزه، قسمتى از وصيتنامه شهيد پيچك است:
«جنازه مرا بر روى مينها بياندازيد كه منافقين فكر نكنند ما در راه خدا از جنازهمان دريغ داريم. به دامادى دو ماهه من نگرييد، دامادى بزرگى در پيش دارم.»
والسلام
××× : اين علامت به معناي پي نوشت است. كه جملات داخل اين دو علامت پي نوشت توضيح كلمه قبل از اين علامت مي باشد.
نظرات شما عزیزان: